
داستان فروپاشی ریحانه
صدای شیعه: او زني است که باوجود طبيعت عاطفي و حساس زنانهاش، محکم در مقابل جلادان ايستاد و حاضر نشد در مقابل اهانتي که زندانبانان به شرف و کرامتش کردند سکوت اختيار کند. او سکوت خود را شکست و از شکنجهها، تجاوزها و اشکها و دردهاي زندانهاي آلخليفه سخن گفت تا نخستين زني باشد که اين مسئله را به وضوح در بحرين برملا ميکند. اين زن جوان متاهل در گفتوگويي با پايگاه اطلاعرساني «مرآه البحرين» از دوران زندان سخن گفته و تأکيد ميکند که «من خود را براي 10سال زندان آماده کرده بودم و گرچه ميخواستند روحيه مرا در هم بشکنند اما فکر ميکنم امروز قويتر از گذشته براي مبارزه آمادهام».
- فاز اول: شکستن مبارز
ريحانه درباره شکنجههاي بازجوها ميگويد: « آنها مرا نه يکبار بلکه 2بار در مقابل يک دوربين عريان کردند. بازجويان اين کار را در مرکز پليس «الرفاع الغربي» مکاني که با من بدترين رفتارهاي مخل کرامت، انسانيت، اخلاق و دين بهوقوع ميپيوندند، انجام دادند. وقتي چنين حادثهاي را براي شما بازگو ميکنم بهطور حتم واژههاي فحش و ناسزا و تمسخر به من و مذهبم که زماني برايم غيرقابل تصور بودند ديگر چندان در مقابل اين امر قابل ذکر نمينمايند. آنها با اين کار خود در پي فشار بر من و شکستن مقاومتم براي گرفتن اعتراف در چارچوب سناريويي که ميخواستند، بودند. آنها در اين شرايط از من مکررا ميپرسيدند که به چه گروه و حزبي وابستهاي، چهکسي تو را براي انجام تظاهرات ترغيب کرده است، چه کساني با تو در اين گروه و دسته هستند؟ من به آنها ميگفتم ما به شکلي خودجوش تظاهرات ميکنيم و عضو هيچ گروه و دستهاي نيستيم اما آنها همچنان تأکيد ميکردند تظاهرات اعتراضآميزي که ما در آن زمان عليه برگزاري مسابقات فرمول يک برگزار کرده بوديم به تحريک افرادي خاص انجام گرفته است و من بايد نام اين گروه را اعلام کنم و هر بار هم شدت فشارها را افزايش ميدادند. يک ساعت بعد لباسهايم را به من بازگرداندند اما چندي بعد در اتاق ديگري که دوربيني در سقف آن تعبيه شده بود اين کار را مجددا با من تکرار کردند»
- فاز دوم: جهنم بازجويي
در دوره بازجويي بلاهايي به سرم آمد که هرگز تصورش را نميکردم و چيزهايي به چشم ديدم که حتي در بدترين تصورات من هم نميگنجيد. طي دوره فعاليتهايم داستانهاي زيادي در مورد اقدامات وحشيانه و شنيع صورت گرفته در بازجوييها شنيده بودم اما آنچه را که به چشم خود ديدم باعث شد تا بگويم هيچکس نميتواند حجم شکنجههاي روحي و جسمي در جريان بازجوييها را تجسم کرده يا تصور کند مگر آنکه خود آنرا تجربه کرده باشد. 3روز اول بازجويي دوره بسيار وحشتناکي بود. بين روزهاي 21آوريل تا 23آوريل 2013 فشار بسيار زيادي را بر من وارد کردند. چشمان مرا با 2 تکه پارچه ميبستند، آنقدر محکم و دردناک که احساس ميکردم پارچهها وارد چشمانم ميشوند. محل بازجويي اتاق بسيار کوچکي بود که حتي نميتوانستم پايم را در آن دراز کنم. طي اين چند روز به من اجازه ندادند بخوابم، سرما در اتاق بيداد ميکرد گويي که خون در رگهايم در حال منجمد شدن بود. نميدانم ولي شايد مرا در يک يخچال قرار داده بودند. هر وقت از شدت خستگي سرم به پايين ميافتاد مأموري بر سرم فرياد ميکشيد و مرا مجبور ميکرد بيدار بمانم.
شايد پيشپاافتادهترين تهديدها عليه من اين بود که «مطمئن باش باردار از اينجا خارج خواهي شد»... پسرت حسين را از مدرسه الجابريه به اينجا خواهيم آورد. آنها مرا تهديد ميکردند و از من ميخواستند تا عليه کساني اعتراف کنم که اصلا آنها را نميشناختم. در جريان بازجويي گاهي چشمانم را باز ميکردند و تصاويري را از داخل يک تلفن همراه به من نشان ميدادند و از من ميخواستند بگويم که آنها را ميشناسم. بر سرم فرياد ميزدند «بگو که آنها را ميشناسي، بگو که با آنها کار ميکردي، بگو که به مرکز پليس حمله کردي، بگو که يک بمب صوتي را در اين نقطه کار گذاشتي، بگو که عضو اين گروه هستي». از من در مورد گروه «سرايا» پرسيدند بعدا فهميدم منظورشان «سرايا الاشتر» بود؛ نامي که هرگز آنرا نشنيده بودم و حتي در دوره فعاليتم اصلا چنين اسمي در ميان نبود، اما آنها پاسخ مرا قبول نکردند. به من گفتند تو ما را مسخره ميکني. بعد هم مرا زير مشت و لگد قرار دادند. با برق شکنجه شدم. زدن سيلي بهصورتم به امري معمول تبديل شده بود. از شدت شکنجه به حالت اغما در آمده بودم، مرا مجبور کردند يک ليوان آب بخورم هنوز هم نميدانم چه مايعي بود که مرا مجبور به آشاميدن آن کردند زيرا ديگر نميتوانستم پاسخي به آنها بدهم گويي که قدرت کنترل بر تکلم ام را از دست داده بودم. ديگر نميتوانستم ذهن خود را متمرکز کنم. پرسش بازجو را که ميشنيدم مدتي وقت لازم بود تا بفهمم چه ميگويد. از او ميخواستم تکرار کند. ميدانستم که خودم هم در حال تکرار همين پرسش هستم اما نميتوانستم آن را بفهمم. آنقدر وضعيت جسمانيام تحليل رفته بود که وقتي مأمور مسئول انتقالم از اتاقي به اتاق ديگر مرا لحظهاي رها ميکرد به زمين ميافتادم. در تمام طول بازجويي صداي شيون و فرياد را از اتاقهاي مجاور ميشنيدم و اين به يک کابوس بزرگ و مستمر براي من تبديل شده بود. مطمئن هستم تمامي کساني که مرا بازجويي کردند همگي مرد بودند اما هيچ کدام از آنها بحريني نبودند؛ اماراتي، پاکستاني و يمني را از ميان آنها تشخيص دادم، همه آنها مرد بودند و همه مرا کتک زدند با دست بر سرم کوبيدند. به من سيلي زدند و مانند توپ به من لگد زدند. شدت شکنجهها بر بينايي و شنواييام تأثير گذاشت. امروز من شنوايي گوش چپم را از دست دادهام و بيناييام هم ضعيف شده است. با اينکه همه از نوع فعاليتم باخبر بودند و ميدانستند که فعاليت من از تصويربرداري، مستندسازي و حداکثر، معالجه مجروحين فراتر نميرود اما با فشار سعي در آن داشتند که من به روايت آنها اعتراف کنم. حتي يکي از مأموران به من گفت اگر چشمهايت را بازکنم مرا خواهي شناخت ما ميدانيم تو چه فعاليتهايي داري آنقدر تو را خوب ميشناسم از ميان صد تا زن نقاب پوشيده هم تو را شناسايي ميکنم.
- دادستاني يا فاز جديدي از بازجوييها
بعد از آنچه آنها آن را تکميل پرونده توصيف کردند و بعد از آنکه چندبار مرا مجبور کردند تا روايت آنها را برايشان تکرار کنم به من اطلاع دادند که قرار است به دادستاني بروم. ابتدا خوشحال شدم چون تصورم اين بود که حتما در آنجا عدالتي وجود دارد و من آنجا خواهم توانست از زير فشار بازجوييها خلاص شوم.
اما آنچه را که در آنجا ديدم مرا بهشدت شوکه کرد زيرا برخلاف تصوراتم دادستان سر من داد ميکشيد و فرياد ميزد، تقريبا همان رفتاري را با من داشت که افسران بازجو در بخش بازداشت و تحقيقات انجام ميدادند. من تلاش ميکردم تا حقيقت را به او بگويم و از مشکلاتي که برايم در بازجويي صورت گرفته حرف بزنم اما او فقط ميخواست روايتي را که بازجويان مرا مجبور به حفظ آن کرده بودند، از من بشنود. اصرار من و پافشاري او باعث شد تا او دست آخر خطاب به من بگويد: ديگر لازم نيست جواب بدهي از روي همين برگه اعترافات همهچيز مشخص است و من آنها را تدوين ميکنم.
حتي اجازه حضور وکيلم را هم ندادند و وقتي کارمند دادستاني به دادستان خبر داد وکيلش پايين منتظر اجازه ورود است با فرياد به او گفت نه وکيل و نه هيچچيز ديگر نميخواهم.
اينجا بود که دچار بحران روحي شدم. چنان وضعيتي پيدا کردم که هر کسي مرا ميديد تصور نميکرد ديگر زنده بمانم. بهشدت گريه و شيون ميکردم، گريهام چنان هيستريک بود که ديگر قادر به کنترل خود نبودم. چند مرد مرا از اتاق دادستان خارج کرده و به زير پلههاي ساختمان بردند آنجا يک مرد کهنسال مرا تهديد کرد اگر ساکت نشوي.... اصلا نميدانستم چه ميکنم، گريه ميکردم، جيغ ميکشيدم و ميلرزيدم درحاليکه آنها مرا بهشدت کتک زده و با چکمههايشان به من لگد ميزدند همچنان به شيون و زاري خود ادامه ميدادم.
تصور نميکردم بعد از تکميل پرونده بار ديگر به بازجويي برگردانده شوم اما پاسخهاي من باعث شد تا آنها دستور بازگشت مرا به بازجويي بدهند و من بهاي اين گفتههاي خود را با دور جديدي از شکنجه در مرکز بازجويي پرداخت کردم. تا آنکه حکم من صادر شد. هنوز نميتوانستم حکم صادر شده عليه خود را هضم کنم؛ من عضو گروه تخريبي 14فوريه ؟؟ چطور؟ چگونه؟ چرا؟ چگونه ميتوانند يک جريان اعتراضآميزي که صرفا با هدف جلب توجه جهاني صورت گرفته و حداکثر فعاليتش برداشتن پلاکاردهاي اعتراضي است را به مسائل تخريبي همچون انفجار و تروريسم متهم کنند؟
- نماز، قرآن و قلم؛ ابزارهاي ضدفروپاشي
تلاش ميکردم با قرائت قرآن و بهخصوص سوره يوسف به آلام خود التيام ببخشم. آياتي که در مورد صبر سخن ميگويند نيز در روحيه من تأثيرگذار بودند بهنحوي که آنها را در داخل زندان حفظ کردم، با وجود آنکه در بند اجازه ورود کاغذ و قلم داده نميشد اما از طريق برخي از زندانيان زن (جنايي) موفق شدم قلم و کاغذ بهدست آورده و به تدوين خاطرات مصايب خود از بازجويي تا زندان بپردازم. نماز، قرآن، خواندن و نوشتن، ابزارهاي من براي صبر طي 3سالي که پشت ميلههاي زندان سپري شد، بودند و همچنان نيز اين ابزارها به آرامشم کمک ميکنند. ريحانه يک فعال سياسي نيست، من فقط انساني هستم که از ظلم متنفرم. امروز ريحانه موسوي بعد از 5سال قيام و 3سال زندان خود را قويتر ازهر زمان ديگري ميبيند و جلادان مطمئن باشند هرچه ظلم خود را افزايش دهند پايداري و اراده ما هم افزايش مييابد. ما مردم بحرين با شکست سنخيتي نداريم.
منبع: همشهری آنلاین
انتهای پیام